| آن یکی آمد به پیش زرگری | که ترازو ده که بر سنجم زری |
| گفت خواجه رو مرا غربال نیست | گفت میزان ده برین تسخر مهایست |
| گفت جاروبی ندارم در دکان | گفت بس بس این مضاحک رابمان |
| من ترازویی که میخواهم بده | خویشتن را کر مکن هر سو مجه |
| گفت بشنیدم سخن کر نیستم | تا نپنداری که بی معنیستم |
| این شنیدم لیک پیری مرتعش | دست لرزان جسم تو نا منتعش |
| وان زر تو هم قراضهٔ خرد مرد | دست لرزد پس بریزد زر خرد |
| پس بگویی خواجه جاروبی بیار | تا بجویم زر خود را در غبار |
| چون بروبی خاک را جمع آوری | گوییم غلبیر خواهم ای جری |
| من ز اول دیدم آخر را تمام | جای دیگر رو ازینجا والسلام |
- ۰ نظر
- ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۴
