عاقبت اندیشی
جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ
آن یکی آمد به پیش زرگری | که ترازو ده که بر سنجم زری |
گفت خواجه رو مرا غربال نیست | گفت میزان ده برین تسخر مهایست |
گفت جاروبی ندارم در دکان | گفت بس بس این مضاحک رابمان |
من ترازویی که میخواهم بده | خویشتن را کر مکن هر سو مجه |
گفت بشنیدم سخن کر نیستم | تا نپنداری که بی معنیستم |
این شنیدم لیک پیری مرتعش | دست لرزان جسم تو نا منتعش |
وان زر تو هم قراضهٔ خرد مرد | دست لرزد پس بریزد زر خرد |
پس بگویی خواجه جاروبی بیار | تا بجویم زر خود را در غبار |
چون بروبی خاک را جمع آوری | گوییم غلبیر خواهم ای جری |
من ز اول دیدم آخر را تمام | جای دیگر رو ازینجا والسلام |
- جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ